Thursday 2 June 2011

چراغ های روشن می آیند، چراغ های قرمز می روند



هاله سبحانی چه حالی داشته وقتی عکس پدرش را محکم تو دستاش گرفته بوده؟

تمام بدنم درد می کنه. ودکا 

باید یک چیزی باشد که فکر را متوقف کند. 


یکی دیگه که بالا می روم . تمام بدنم سر می خورد روی تخت. 

تخت از ابتدا قبر من بود. جان می کنم تا بخوابم. 


فکر مثل ساعت کار می کند. این منم که کم می آورم. کشش ندارم. این منم که بالا می آورم. نمی تونم بخوابم. پرده کنار که باشد خط دراز جاده از تخت معلوم است. 

ودکا 


کاش بلند می شدم پنجره را باز می کردم. 


شنیدم که پرسیدی . سیگار ها تو کجا می ذاری؟ می خوای یکی برات بیارم. 


تمام تنم خسته است،



Wednesday 1 June 2011

one more plzzzzzzz

شب ها برای اینکه بتونم بخوابم باید پرده های کنار باشه. وقتی پرده کشیده باشه انگار دنیا متوقف شده و من جدا از همه عالم تنها موندم.
از امروز زندگیم مثل تموم اون هایی می شه که دلواپس هستند. تمام مدت .

اخبار مثله همیشه بده. از امروز احتمالش هست که هر کدوم از اون آدم های عزیز ی که می شناسم و بگیرن و ببرن. از امروز هر بار که می خوابم یا بیدار می شم چیزی می خورم یا ار گاس م می شم. باید به این فک کنم که ممکن هر لحظه یکی از نزدیکام ، و بگیرن ببرن . با دست های کثیفشون . به جرم های نا کرده اعترافشون بدن. 

شب ها باید پرده ها رو کنار بزنم تا ماشین ها رو ببینم . تا بدونم زندگی هنوز تموم نشده. یه جای این دنیا یه عالمه ادم دارن تلاش می کنن که چیزی بدست بیارن .

دستاشون خالی نباشه. 

هی تو سی سالگی چهل سالگی نگن من چی دارم تو این زندگی نکبتی اخه. 

من الان تو دستام فقط یه لیوان چای دارم.